توضیحات
تیک ، تاک ، تیک ، تاک ، … شاید صدایی که در فراسوی سکوت خانه در گوشمان بازی میکند برایمان بی ارزش ترین معنا در جهت کشیدن دستی نوازش بر واژه ” توجه ” باشد . صدایی که چشم بسته معرف واژه دیگری به اسم ” لحظه ” هست . صدایی که در طول زندگیمان بارها و بارها تکرار میشود و به ان بی توجهی میکنیم چرا که زیاد از این تیک تاک ها برای خودمان متصور شدیم که در ازادی فراخ دست به انجام هر جسارتی بزنیم .
فردی را در گوشه ذهنم با خودم بزرگ کرده ام . فردی که از بچگی به او بی اعتنایی و بی توجهی میشد و روزی و قوت غالب این فرد ، گزش بغض و عقده هایی بود که داشت کم کم بوی تعفن میگرفت . مثل جمله معروف هم نزدن میمونه چرا که وقتی ظرف تعفنی رو بخواهی هم بزنی بوی گندش بیشتر درمیاید . به سان روزهای پر از عقده و کینه بچگی ، روزهای میانسالی در دور باطل ” تکرار ” سپری میشد تا اینکه دستور جنون واری ، حاکی از تفکر به چراهای واپسای ذهن تاریکش ، به مغزش صادر شد .
بعد از کلنجار رفتن با عقده ها و سرباز بودن انها هم از جهت جنگ با خود و هم از یاداوری و هم زدن انها ، تصمیم به هم زدن ماجرا میکند تا با گندی بوی تعفن درونیش ، تمام روزهای از دست رفته رو بالا بیاره . چاره چی بود ؟ چیزی جز کشتن نبود . چیزی جز فرو کردن چاقویی برنده در قلب کسانی که زندگی را بر او تنگ کرده بودند . خب حالا چه ؟ چه چیزی میتوانست سالهای طولانی یک تشنه توجه رو سیراب کنه ؟ اگر ان زمان بجای ان فرد بودم جوابی بجز یک جرعه خون داغ نمیتوانستم متصور بشم . چشاندن خونی داغ بر پوست صورت و بوییدن ان پس از بالا اوردن . بوی بر باد رفته و از قضا از یاد رفته ای که دائم در مغزش تکرار میشد و حالا توانسته بود پس از سالها جستجو ، آن بو را پیدا کند و ارام بگیرد و خواب راحتی را در شب پس از ” جنایت ” برای خودش به ارمغان بیاورد .
بات نات تودی ، عطری جنون امیز با رایحه ای از حسن نیت خون همراه با عرض ادبی عمیق و هوشمندانه از نت های انیمالیک همراه هست که زرق و برق رایحه با کستوریوم و چرم مارو به سرحد ارضا شدن در تنهایی و خلوت میرسونه . اگر واژه های ” توجه ” ” تکرار ” ” لحظه ” برایتان میتواند سربازان ترسناکی از یک بازی جنون امیز باشد ، این رایحه میتواند به بهترین نحو ممکن برایتان سازگار باشد . همه چیز مهیا و تمام هست در بهترین نوع خودش . 10/10
”
مادری عزادار جیغ زد و خون شتک شد به این متن …
به پاس حرمت حس مادرانه ای که هر شب آرزویش را میکشید ، شش ماهی بود که خدای سرزمین کوچکش به او فرزندی هدیه داده بود . 5 جولای در ماه ششم بارداری اش ، هنگامی که نفس زنان از پله های ساختمان بالا میرفت و رد هایی از خون را در پله ها مشاهده میکرد وارد خانه اش شد . کاور مشکی و اتاق سیاه سوی چشمانش را به تاریکی سوق داد . مشاهده جسد خونین شوهرش ، در فضایی پر از دودهای سیاه ، فرزند داخل شکمش را به عزا نشاند . فرزند آن لحظه محکمترین مشت خودش را به دل مادرش زد و از گریه های ناخودآگاهش تن مادرش را خیس عرق کرده بود . نمیدانست باید چکار کند . در پس تمام عزایی که در دلش موج میزد ، تنها یک دریچه نوری به زندگی اش روشن بود و آن هم فرزندش بود . پسرکی که بدنیا نیامده عزادار بود . شوهرش به واسطه فردی که هرگز نفهمیدند چه دشمنی ای با او داشت و از کجا آمده بود به قتل رسید و آرزوی پدر بودن را با خودش به گور برد . سه ماه گذشت و فرزند عزادار با چشمانی خونین و اشکی بدنیا آمد . پسرک بزرگ شد و در پس انتقام خون پدرش به دنبال قاتل فراری ای که هرگز نمیدانست از کجا امده دست به تلاش میزد . 20 سالی گذشت و همچنان غم از دست دادن پدرش به مثابه نفتی بود بر اتش دلش از غم کشته شدن پدرش آنهم بی دلیل . ان پسر همه دارایی مادرش بود . تمام جان و هستی مادر ، آن پسر بود . تنها یادگاری معشوقه اش تنها همان پسر بود . اصرارهای شبانه روزی مادر به پسر برای رها کردن قضیه پدرش از یک سو و از سوی دیگر حس انتقام در دل پسر دوگانگی ای را ایجاد کرده بود که نمیدانست باید چه قدمی را بردارد اما میدانست تا انتقام خون پدرش را نگیرد آرام نمیگیرد . هزینه سنگینی بابت از دست دادن پدرش آن هم بی دلیل داده بود . او به مادرش در 6 ماهگی اش مشتی زده بود که مادر هنوز که هنوز هست درد آن مشت را از یاد نبرده است . بدون اطلاع مادر سر نخ هایی پیدا میکرد و ادامه میداد . وارد بد بازی ای شده بود . 5 ام ماه جولای در دل مادر عزادار دلهره ای پیچیده بود . گویی این نعمت الهی هست که مادرها پیش از وقوع هرچیزی برای فرندشان ان را حس میکنند . از سر کار مرخصی گرفت و به سمت خانه قدم برداشت . بازهم رد پایی خونین در پله های خانه مشاهده میشد . مادر دیگر توان قدم برداشتن نداشت . به زور خودش را به خانه رساند . صحنه ها در مغز مادر دوباره و دوباره تکرار شدند . دیدن جنازه خونین فرزندش در همان خانه ای که 20 سال پیش جنازه شوهرش را دیده بود دیگر توانی برای زندگی بر مادر نذاشته بود . به پاس تمام لحظات خوشی که از فرزندش در دلش داشت ، به زندگی کردن با یاد او و همسرش ادامه داد . اما تنها یک چیز را آویزه گوشش کرده بود . 5 ام جولای هر سالی با خودش مرور و مرور میکرد که اما امروز دیگر نه … امروز دیگر کسی را ندارم که بخواهم از دست بدهم . امروز دیگر من تنهاترینم …
از نوک قلمی که این متن را مینویسد خون چکه میکند و دیگر نمیتواند ادامه دهد . از جیغ و فریاد مادر عزادار خونی تلخ و تازه به نوشته هایم شتک شد و ما ماندیم و توقف این نوشته …
”
اوج هنر و کانسپت ، توجهاتی واضح و واقعی از خون به همراه عرض اندام نت های انیمالیک ماه عسل هنر دست یکی از نابغه ترین عطارهای دنیا میباشد .
نوشته اقای امیرمحمد گندمی
علی –
بات نات تو دی... و قتل مثل یک ضربه مهلک وحشتناک شروع می شود. بوی تند و بسیاری از احساسات مختلط و متناقض، از انزجار تا اشتیاق عطش وار. با دم های عمیق پی در پی و سیری ناپذیر همراه با احساس سوزش در بینی چونان فرو کردن میله ای گداخته در بینی ... کف اتاق را پر از خون تصور می کنم، بوی خون به آرامی تبخیر می شود و دیگر آنقدر تند نیست ... بعد از مدتی وحشت فروکش می کند … انیمالیک، اروتیک، در مجموع میتوان گفت یک ترن هوایی از جهنم به بهشت…یک هیولا اما جالب و بسیار خاص … دیوانه وار عاشقش شدم…