توضیحات
بیست و یک ، سی و یک ، چهل و یک ، پنجاه و یک ، …
مردی که اسیر ذهن تاریک خودش شده بود و دائم یاد اون شبی میفتاد که پیرزنی عجوز اما عجیب سن مرگش را بلند برایش هجا میکرد و در واپسای شنیدن آن کلمات فریاد عمیقی ناشی از ترس ، درون ذهنش منعکس شد و تیکه اول کلمات رو از دست داد و فقط اون موند و کلمه ” یک ” … بیست و یک ؟ سی و یک ؟ چهل و یک ؟ …
و هنگامی که پای بر جنگلی تاریک گذاشت تا جسدی رو خاک کنه ، نسیمی سرد به تن بی جونش وزید و با عرق هایی سرد و کشنده بر پیشانی اش به راه خود ادامه میداد و جسد رو دنبال خود میکشید . اینقدر این فرد بی شخصیت و بی ارزش است که دارم اینجوری با خودم میکشم اینور اونور ؟ با خودش فکر میکرد …
به مسیر خودش ادامه میده تا اینکه حس میکنه سرما در رگهاش جاری شده . کم میاره ، جسد رو ول میکنه یه گوشه و با چوب های سروی که از قبل کنار جنگل افتاده بودند اتشی روشن میکنه . مینشینه جلوی جسد و پشتش رو به جسد میکنه و از گرمای اتش جون میگیره . ته ذهن مریضش یک مهربانی ای هست که دائما بهش گوشزد میکنه که چرا جلوی درخت سرو ، اتشی از چوب سرو روشن کرده . به سان درختی میبود که ناخواسته تبر شده بود اما نمیتوانست کاری انجام دهد . به گرما نیاز داشت تا بتونه جسد رو خاک کنه . انگار در گوشه ذهنش مختصات نقطه ای از جنگل حک شده بود که میبایست جسد رو اونجا خاک کنه . جسد رو به دوش میکشه و میره . ادامه میده تا در سکوت تلخ و تاریک جنگل ، صدای برداشته شدن پایی در ذهنش تکرار میشه . قد یک مردی رو میبینه که پالتویی خاکی به تن داره اما از دیدن صورتش محروم مانده چرا که تاریکی بسیار بی رحمانه ای حکم فرمای جنگل بود .
کیستی ؟
خمارم
اینجا چه میکنی ؟
اومدم تا کمک کنم بهت
من به کمک تو نیازی ندارم !
چاره ای نداری … برای دفن به من نیاز داری … پس گوش کن به حرفم
از لحن اشنای مرد اینطور برداشت کرد که قصد کمک کردن بهش رو داره . پس پذیرفت و در حالی که صورت مرد رو نمیتونست ببینه یک سر جسد رو به اون داد و به مسیر ادامه داد . حتی یک کلمه هم صحبت نمیکرد …
همینجاست .همینجاست اون جایی که من باید این جسد رو خاک کنم . مرد پشت سریش سکوتش رو شکوند و گفت از کجا فهمیدی؟ از گلایل های خسته ای که به این درک رسیده اند که زندگی براشون قدر یک کفن کفاف ریشه نمیده .
ناگهان جسد از نیمه پشت رها میشه . به عقب برمیگرده و نگاه میکنه اما مرد نیست . انگار ماموریتش این بود تا نقطه دفن اون رو همراهی کنه . قبری میکنه و جسد رو میذاره داخل قبر . قبل اینکه خاک رو بریزه روش حس کنجکاویش بالا میزنه و کفن مرده رو کنار میزنه تا صورتش رو ببینه . اینکه منم …… اره خودمم . من کی مردم ؟ چرا دارم خودمو خاک میکنم ؟
یه حس عجیبی اون رو هل میده بغل جسد و انگار مثل اهنربایی میبود که از جفتش دور باشه . میچسبه بهش و قصد نداره از خودش جدا بشه . از بخشی از خودش که قصد دفنش رو داشت … ناگهان همون لحظه است که میبینه همون فردی که تو تاریکی کمکش میکرد تا خودش رو حمل کنه ، شروع میکنه و روی جفتشون خاک میریزه … چرا دارم رو خودم خاک میریزم ؟ چرا اینقد بی رحمانه با خودم رفتار میکنم ؟ بدون اینکه جوابی پیدا کنه روی خودش خاک میریخت و به خودش خیره میشد و زیر لب تکرار میکرد با خودش : بیست و یک ، سی و یک ، چهل و یک ، …
کواندو بهترین عطر این برند نیست اما پخته ترینشون هست یا بهتره بگیم متکامل ترین عطر سورچینلی . عطری که بوییدنش هر تشنه تاریکی ای رو سیراب میکنه و بوییدن مکررش ارضا میکنه ذهن رو . رایحه ای بخوری و افیونی با هم قدمی چوب سرو و پای بندی صمغ المی به کل داستان رو میزبان هستیم که لحظه به لحظه تغییرات اون گسترده تر میشه و پوسته های اون باز و بازتر میشه و هربار بوییدنش یک پرده جدیدی از حقیقت جنون امیز پشت عطر رو برامون میدره .
10/10
نوشته اقای امیرمحمد گندمی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.