توضیحات
نفس زنان از پله های بلند مترو به سمت مترو میدویدم .انقدر پاها و زانوهایم سنگین شده بود گویی دستان پلکان از کفش هایم التماس میکرد که جلوتر نروم . با حالتی خرسند وارد مترو شدم و روی یک صندلی نشستم و تا نفس هایم سرجای خودش بیاید اطراف را نگاه میکردم . پیرمردی را دیدم که زل زده بود بهم . قیافه اش اشنا بود و چشمانش اشناتر . هنگامی که به انگشتان یخ زده دستانم نگاه میکردم صدایی در اعماق گوشم پیچید . اسم مرا بلند صدا زد با صدایی اشناتر از چشمانش . اشک در چشمانش جمع شده بود . با نگاهش میخواست چیزی را به من بفهماند اما گویی اجازه صحبت نداشت . از سکوتش ترسی در وجود من رخنه کرد . جوری که نفس هایم سنگین و تند شد و هرچه بیشتر به من نگاه میکرد من حالم بدتر میشد . انگار حقیقتی درونم به جوش می امد . سکوت مرگباری که تنگ شدن نفس هایم رو به دوش میکشید ، هرلحظه ترس درون مرا بیشتر میکرد . با صدایی لرزان اسمش را پرسیدم . اسم مرا گفت … واقعیتی که به تصویر کشیده میشد … واقعیتی که غیر قابل انکار بود . با ایستادن قطار ، به سمت هوای تازه حمله ور شدم و حتی خودم را لایق خداحافظی نمیدانستم . چرا؟ نمیدانم … شاید هیچ دلیلی برای جدال رویا و واقعیت نبود … با ردی که از چشمانش به جای مانده است زندگی میکنم به امید دیدار ترسناکی که هرگز ارزوی دیدنش را ندارم .
Reliqvia شاه عطر عرفانی در فراسوی بخور و فضای صمغی با حالتی گریان یا به عبارتی بهتر کندری گریان رو شاهد هستیم که اوج هنر نمایی خودش رو در کمال متانت به رخ کشیده است . لاوزی که پخته تر شده باشه و حالا از طرفی بخاطر فراغ به گریه افتاده و از طرفی ابی بر اتش درونش میریزد از چیزهایی که بر جای گذاشته است و باقی مانده است .
10/10
نوشته اقای امیرمحمد گندمی
دیدگاهها
هیچ دیدگاهی برای این محصول نوشته نشده است.